به حضرت علي (عليه السلام) قسم از حضرت زهرا (سلام الله عليها ) خجالت مي كشمشرم از حضرت زهرا(س)
چهرهاش در خاطرم بود، اما هر چه فكر ميكردم، نميتوانستم بفهم كي و كجا او را ديدهام. قد بلند بود و چهارشانه، لباس خاكي پوشيده بود و اصلاً شبيه بچههاي شهر نبود.
يك روز آمد توي سنگر ما و گفت بچه يك محلهايم. آن وقت بود كه همه چيز يادم آمد.او كه دستمال ابريشمي به مچ دستش ميبست، دكمة يقه باز ميكرد و مينشست سر كوچه.
باورش برايم كمي مشكل بود كه او را اينجا ببينم. چند روز بعد كه خودمانيتر شديم، ازش پرسيدم.
گفت: «اومديم ببينيم اينجا چه جوريه. اونجا كه خبري نبود.»
نزديك سحر، وقتي چفيه انداخته بود روي صورتش و نماز شب ميخواند، فهميدم بايد همه چيزش را همين اينجا پيدا كرده باشد.
وقتي ذكر مصيبت بيبي فاطمه زهرا(س) خوانده شد، آنقدر ضجه زد كه گفتم الآن است از هوش برود.
روز بود يا شب، يادم نيست. آمد پيشم و گفت: «حاجآقا! آمادهام برم اون دنيا ، ولي به علي(ع) قسم از حضرت زهرا(س) خجالت ميكشم . شرم دارم.»