قافله رفته بود و من بیهوش روی شن زارهای تفتیده
ماه با هر ستاره ای می گفت: بی صدا باش! تازه خوابیده
قافله رفته بود و در خوابم عطر شهر مدینه پیچیده
خواب دیدم پدر ز باغ فدک سیب سرخی برای من چیده
قافله رفته بود و من بی جان پشت یک بوته خار خشکیده
بر وجودم سیاهی صحرا بذر ترس و هراس پاشیده
قافله رفته بود و من تنها مضطرب،ناتوان ز فریادی
ماه گفت: ای رقیه چیزی نیست خواب بودی ز ناقه افتادی
قافله رفته بود و دلتنگی قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه دیدم گفت: طفلکی باز هم که جامانده
قافله رفته بودو تاول ها مانعی در دویدنم بودند
خستگی، تشنگی، تب بالا سد راه رسیدنم بودند
قافله رفته بودو می دیدم می رسد یک غریبه ازآن دور
دیدمش- سایه ای هلالی شکل- چهره اش محو هاله ای از نور
از نفس های تند و بی وقفه وحشت و اضطراب حاکی بود
دیدم او را زنی که تنها بود چادرش مثل عمه خاکی بود
بغض راه گلوی من را بست گفتمش من یتیم و تنهایم
بغض زن زودتر شکست و گفت:
دخترم، مادر تو زهرایم